آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

آخر هفته پر ماجرا

سه شنبه مربی اسکیتت نیومد و یه خانم دیگه مسئولیت کار رو به عهده گرفت که باعِث شد صدای خیلی از مامانا در بیاد ولی انگار این خانمه از شما بیشتر کار کشیده بود آخه وقتی اومدم پیشت کلی خسته بودی و کلی آّب خورده بودی و خیس آّب هم بودی , وسط کلاس یهو دیدم خانمی صدا میزنه مامان آنا مامان آنا من ترسیدم چی شده یهو دیدم میگه مامان آنا چیپس و دستمال کاغذی آنا رو بهش بده منو میبینی نگو وسط کلاس به مربیه گفتی چیپس میخوام و نکته جالبش دستمال کاغذیه بود الهی قربون دخمل تمیزه و حساسم برم . مامان دیگه کلی خندیدن و گفتن چقدر دخمل شما رعایت میکنه و معلومه به تمیزی و نظافت اهمیت میده منم خوشحال تو دلم کلی قربون و صدقه ت رفتم . امروز مامان یاسمین و بیتا گفت که...
4 مرداد 1392

آخر هفته

مامانی جونم سلام روزها بشدت گرمه و از گرما و ترس از آفتاب سعی میکنم کمتر بیرون بریم و تو خونه هم حوصله ت سر میره ولی چاره یی نیست بخاطر خونه تصمیم گرفتیم آخر هفته رو بریم رشت ولی بخاطر اظهار نامه مالیاتی که مدتیه بابایی جون درگیرشه قرار شد جمعه بره سر کار و قضیه رفتن کنسل شد . شما هم که شنیده بودی میریم خونه بابایی جون (یا به قول خودت گولگول )کلی برنامه چیدی که اسکیتت رو ببری و اونا رو خوشحال کنی ولی نشد و تا پایان روز همش میگفتی چرا نرفتیم چرا نمیریم ................. پنجشنبه که بابایی از سر کار اومد بعد یه استراحت کوچولو , به قصد خرید کفش واسه خودم رفتیم بیرون البته با ماشین چون هوا خیلی خیلی گرم بود و فقط جلوی چند تا کفش فر...
30 تير 1392

یه روز داغ داغ

سلام دخملی امروز باید میرفتیم کلاس اسکیت ولی هوا خیلی خیلی گرم بود و من اصلا حوصله گرما رو ندارم شنیدم امروز و  فردا گرمترین روزها هستن و خدا به داد برسه . ساعت 11 که شد شما شروع کردی به بریم بریم و من دوست نداشتم اصلا بریم بیرون چه برسه به اینکه زودتر برسیم کلی باهات حرف زدم که زوده و عقربه باید بیاد رو فلان عدد و ......تا راضی شدی که مثلا عقربه که رسید رو 11:25 ما میریم و خودت رو با اسکیت و وسایلش سرگرم کردی و داستان گفتی و از خودت کلی تعریف کردی , منم که دیگه آماده شده بودم و تصمیم گرفتم بریم بهتره حداقل تو ماشنی کولر میزنم و چیزی حالیمون نمیشه ولی مگه کولر جواب میداد خورشید خانم انگار پر انرژی تر از همیشه می تابید و چشم ها...
25 تير 1392

عکسهای پارک

عکسهای پارک آنا خانمی   حرکات ورزشی اون خانمه تو عکس منو کشته بود . شما هم تصمیم گرفتی کمی حرکات ورزشی انجام بدی چه نازی داره این دخمله. ...
19 تير 1392

فکرش هم قشنگ نیست

دیروز که بردمت کلاس خوشحال بودی و میگفتی که همش بریم کلاس ولی خوب نمیشه که کوچولوی من ؛ ولی هفته یی دوبار هم خیلی کمه واسه شما که اشتیاق داری تصمیم گرفتم خودم ببرمت جایی که تمرین کنی مربیت میگفت تو پارکینگ خونه هم خوبه اگه بتونه تمرین کنه ؛ وقتی شما داشتی تمرین میکردی من هم با یه خانم آشنا شدم که اصالتا مشهدی بود و شوهرش هم همشهری من , دختر خوبی به نظر میرسید و جالبش هم این بود که بااینکه هم سن من بود ولی یه دختر 13 ساله و یه دخمل 7 ساله داشت و تعجب میکرد که دخمل من هنوز سه ساله شو و میگفت پس دومی رو کی میاری دلش خوش بود , دومی ؟ چی میگه ؟ میدونم تو هم از اینکه یه خواهر یا برادر داشته باشی شاید خوشحال باشی ولی فعلا به قول مهران مدی...
19 تير 1392

17تیر 92

سلام سلام  دخمل گلم حالا واسه خودت خانمی شدی و منم یکم حال و حوصله م اومده سر جاشو دارم شروع میکنم واسه نوشتن راستش رو بخوای وقتی سریال کنان بیگ و لامیا رو میبینم به لامیا حسودیم میشه که حس نوشتنش همیشه باهاشه و خودم دوست داشتم بیشتر تو یه دفتر مینوشتم چون قشنگتره بهر حال اومدم که در خدمت شما باشم عشقم . نیمی از اولین ماه تابستون هم شد و روزها دارن به سرعت برق و باد میگذرن مسئله خونه هم که فعلا منتفی شده و ما هم دیگه کار خاصی نداریم که فکر و ذهنمون رو بهش دچار کنیم با بابایی تصمیم گرفتیم حالا که نمیری مهد حداقل چند جایی کلاس اسمت رو بنویسیم تا حوصله شما بیشتر از این سر نره من بیشتر دوست داشتم شنا و نقاشی بری , اما با تمایل شما...
18 تير 1392

میخوام دوباره بنویسم

سلام مامانی جونم مدتیه که دیگه نمیام و برات نمینویسم , نمیدونم چی شده ولی حس نوشتن رو نداشتم اما امروز بابایی ازم خواست کاری رو که شروع کردم حداقل شده کم یا زیاد ادامه بدم مطمئن بود که در آینده باعث خوشحالیت میشم و منم میخوام دوباره شروع کنم میخوام دنبال دوستای بیشتری واست بگردم و یکم فعالتر بشم .
15 ارديبهشت 1392

خوشمزه های آنا خانم

سلام دخمل خوشگلم امروز کلی منو اذیت کردی البته اذیت که نبود شاید چون من بی حوصله شدم اسمش رو اذیت میزارم وگرنه احتمالا مقتضی سنیته که بالا و پایین بپری و همش حرف بزنی و یه همبازی داشته باشی که باهاش بازی کنی و بخندی و برقصی و خلاصه کلی کارها ی دیگه و چون من و تو همیشه همیشه با هم هستیم کسی جز من نمیتونه همبازی خوبی برات باشه ولی امان از این مامان بی حوصله تو . 1-یکی از کارای بامزه تو امروز این بود که از اونجایی که رژلب و سایه م تموم شده بود شما خواستی که بدمش بهت تا باهاشون بازی کنی قبلش هزار بار گفتم استفاده نکنی و فقط میتونی داشته باشیشون ولی چند دقیقه بعد دیدم نشستی جلوی آینه و داری خودت رو آرایش میکنی وای خدای من ؛ برگشتم بهت گف...
23 آذر 1391

91.9.21

دختر گلم سلام دوباره فرصتی شد که بیام و برات بنویسم میدونم نبودم طولانی شد ولی چه کنم ببخشید . این روزها که ننوشتم خیلی جا ها رفتیم و خیلی کارها کردیم ولی خوب ذهنم زیاد یاری نمیده که به یاد بیارم بیشترینش سفر شمال ما واسه تعطیلات تاسوعا و عاشورا بود که در کنار عزاداری خوش هم گذشت و شبا بیرون میرفتیم واسه دیدن دسته ها و درخواست های شما برای خرید پرچم و سنج و طبل و .....که تحت تاثیر دیدن دسته های عزاداری بود . مریضی بابایی جون بعد برگشت از شمال و در ادامه شما که کلی لاغر شدی و من غصه خوردم و تمام تلاشم رو دارم میکنم که شما دوباره مثل گذشته قوی و تپلی بشی ، البته تپلی بدم میاد سلام باشی همین کافیه و در نهایت تولد محیا خانمی که کلی...
21 آذر 1391