آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

91.7.20

سلام گلی گلی  امروز پنجشنبه ست و قراره عمه فرانک اینا بیان خونمون و صبح بابایی با قرار قبلی ماشین رو گذاشت تا بریم خرید دیگه انگار کم کم این رانندگی ما داره کار دستمون میده ولی از حق نگذریم خودم هم بی میل نبودم آخه از بیکاری بهتره و از طرفی حوصله خودمون هم سر نمیره دوتایی بعد خوردن صبحونه آماده رفتن شدیم و اول یه بنزینکی زدیم و بعد هم مشغول به خرید شدیم و در تمام این مدت شما یه دخمل خانم و فهمیده بودی و رو صندلی عقب نشستی و من رو اصلا اذیت نکردی . برگشتنی هم رفتیم پاساژ نزدیک خونه تا یه خرید واسه خودم کنم که از شانس بخاطر یارانه های دستگاه هایposهنگ کرده بودن و دست از پا درازتر برگشتیم خونه . بعد خوردن ناهار به اصرار و پی...
23 مهر 1391

91.7.17

سلام عزیزکم از صبح که از خواب بیدار شدی کلا دخمل خوبی بودی و کاری به کار مامانی نداشتی برات از کارتونهای پت و مت  که دانلود کرده بودم گذاشتم و مشغول تماشا شدی بعدش هم دو تایی رفتیم بیرون یه دوری زدیم و برگشتیم خونه . غروب هم با مامان محیا جون رفتیم هفت حوض ولی وای چه بلایی سرم آوردی خیلی عصبانیم کردی و اصلا حرفم رو گوش ندادی منم تصمیم گرفتم برگردونمت خونه ولی کل راه گریه کردی و دلم برات سوخت وقتی مامان محیا جون زنگ زد ترجیح دادم یکم کوتاه بیام و منتظر شدیم تا بیان .نمیدونم چرا هر وقت میخوایم با اونا بریم بیرون اینقدر الم شنگه به پا میکنی یعنی باید همیشه دو تایی بریم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نمیدونم واقعا چیکار کنم یعنی همه بچه ها ...
18 مهر 1391

روزایی در کنار دایی جون

بالاخره دایی حسن دل از مغازه ش کند و اومد چند روز پیش ما ؛ شما خیلی خوشحال شدی و مخصوصا با دیدن فربد کوچولو سر از پا نمیشناختی . یکشنبه نهم مهر ماه دایی حسن به همراه داریوش و سپیده جون و فرفود کوچولو قرار شد بیان پیش ما صبح زود از خواب بیدار شدیم و بابایی جون ماشین رو نبرد تا ما به یه سری کارامون برسیم دو تایی رفتیم بازار میوه  و کلی خرید کردیم و شما هم کلی کمک ؛ که باعث غرور اینجانب شده بود بعدش هم یه دوری با هم زدیم و برگشتیم خونه ، قرار بود سپیده جون اینا بعد از رسوندن دایی برن فیروزکوه و از اونجایی که تقریبا ساعت 2 میرسیدن پس ناهار پیش ما بودن منم تند تند کارام رو کردم و ناهار رو آماده کردم و بعد اومدن اونا شما کلی خوشحال و ش...
12 مهر 1391

91.7.4

امروز دیگه احساس کردم خوب شدی اگر چه هنوز زخمهای تب خالت خوب خوب نشده ولی در کل وضعیت جسمیت و اون حال هوای بیماری ازت دور شده و خیلی خوشحالم الان انرژی بیشتری داری از طرفی در زمینه پوشک گیری هم داری پیشرفتهایی میکنی که خودش جای شکر داره . از صبح هر چی بهت میگفتم آنایی جیش داری میگفتی نه آخه مامان جونم اینهم آب ، آب میوه و هندونه نمیدونم کجا رفته من یکی که طاقت نمیارم  هر نیم ساعت به زور میبرمت دستشویی و خلاصه برنامه ها داریم با شما . که بالاخره حدودهای ظهر گفتی جیش دارم و یه کوچولو خودت رو خیس کردی ولی دویدی به سمت دستشویی و رفتی تو اما انگار نه انگار جیش داشتی و بعد یه چند دقیقه نشستن برگشتی سر جای اولت . با مامانا که تو نی ...
5 مهر 1391

عکسهای دخملی تو روزای مریضی

یه سری عکسایی که تو گوشیم داشتم و مربوط به روزای بیماریت بود رو برات میذارم عشقم : اینطوری که میدیدمت خیلی ناراحت بودم همش میگفتی خسته م مامان ؛ قربوت بره مامان با اسباب بازی که بابایی پدرام برات خریده بازی میکردی و آروم و ساکت ، این از یه دخمل شیطون بعیده ... راستی دوچرخه ایی شکسته بود و قرار بود بندازیم دور رو بابایی مسعود در جریان فوت عموش که اومده بود تهران درست کرد و بسی باعث خوشحالی شما شد . آنا خانمی ؛ تو یکی از روزایی که بهتر شده بو د و بهونه بیرون رفتن رو میگرفت الان در تعقیب گربه کوچولو هستی و پیداش نمیکنی . بعد برگشت به خونه احساس کردم دوباره تب کردی ،کاش بیرون نمی...
5 مهر 1391

91.7.3

مامانی جونم سلام بالاخره بعدکلی روزای بد که همش مریض بودی اومدم که برات بنویسم اصلا حال و حوصله نوشتن نداشتم تب ویروسیت به یک طرف بعدش هم با وجود این که فکر میکردم لثه هات بخاطر در آوردن دندون ملتهبه ولی فهمیدم که نه از قرار معلوم دچار ویروس تب خال شدی و کل دهنت تب خالی شد خیلی ناراحت بودم هیچی نمیخوردی و کلی بی قراری کردی اخلاقت بد شد و خلاصه روزای خوبی نبود این ویروس لعنتی معلوم نیست از کجا پیداش شد. خدا رو شکر الان بهتری و کم کم داری خوب میشی و تا روزی که از خواب بیدارشی و ببینم 100% خوب شدی خیلی عذاب میکشم . راستی دیروز بردمت پارک کلی بازی کردی و خوشحال بودی بعد چند وقت انگار از بند رها شده بودی و با خوشحالی میدویدی اینور و...
5 مهر 1391

91.6.29

سلام سلام دختر گلم صبح که بیدار شدی اومدی سراغمو گفتی دندونم درد  میکنه و منم یه نگاهی انداختم و دیدم بعله دخملیم یه دندون کوچولو در آورده و یکی هم داره تلاش میکنه که تشریف بیاره الهی قربونت برم دیگه بزرگ شدی یاد روزایی افتادم که فقط دو تا دندون موشی داشتی و خیلی بهت می اومد. با آینه دندون جدیدت رو بهت نشون دادم و برق چشات دیدنی بود ، تلفنی خبر دندونت رو به بابایی جون ، دایی حسن و خاله و مادر جون دادی. الانم داری سی دی چیه چرا رو نگاه میکنی و با دوچرخه ت این ور و اونور میری. راستی امروز دخملی رو دیدم که داره وسایل بهم ریخته رو جابجا میکنه و بقول خودش کمکم میکنه خوشحال شدم بعد چند دقیقه رفتم سراغ اسباب بازیات و دیدم که اینج...
4 مهر 1391

91.6.27

سلام دخمل گلم یه سری از عکسهایی رو که تو این روزا برات ننوشتم میذارم : اینجا وقتیه که با دایی حسن رفتیم مجتمع کاسپین تو انزلی و کلی خوش گذشت ؛ کلی بازی کردی و برات یه فرفره خریدم که وقتی رسیدیم خونه شکسته شد اما اشکالی نداره بازم برات میخرم گل گلی خوبم . رابید کوچولو در تاریخ هشتم شهریور ماه 1391 به این دنیای قشنگ اومد و ما رو کلی خوشحال کرد روزش چهار شنبه بود ساعت 9 و بیست دقیقه اگه اشتباه نکنم  شما هم با بابایی جون تو حیاط بیمارستان آریا بودی و بعد که فهمیدم کلی اذیتش کردی ؛ از اونجایی که پذیرش بخش زنانش آشنا بود با وجود ممنوعیت ورود شما بردمت تا خاله راحله و نی نی نازش رو ببینی و شما هم کلی با دیدن خاله راحله خوش...
4 مهر 1391