آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

هفته دوم شهریور

سلام دخمل خوشگلم این هفته قراره مادر جون  اینا بیان و ما بسی خوشحالیم ؛ اوایل هفته هم مثل همیشه گذشت تا چهارشنبه که مامان جون و بابایی جون اومدن شما دیگه از خود بیخود شده بودی از صبح کلی زنگ زنگ که چرا نرسیدین چرا نرسیدین , با دیدن اونا اینقدر لوس شده بودی که دیگه قابل کنترل نبودی و هر کاری و هر چیزی میخواستی رو دستور میدادی و اوناهم طبق خواسته شما عمل میکردن خدا صبر بده بعد رفتنشون به من چه میگذره. چهارشنبه باهاشون رفتیم هفت حوض و مادر جون کلی خرید کرد و شما هم چون بابایی جون بود خوب همراهی کردی و خدا رو شکر اذیت نکردی , پنج شنبه هم بابایی بود و دور هم ناهار رو زدیم و رفتیم دلاوران تا وقتی که مامانم هست مبلامو انتخاب کنم و ا...
16 شهريور 1392

آخر هفته

پنجشنبه هفتم شهریور : تصمیم داریم بریم فیروزکوه و قرار شد بابایی جون که از سر کار اومد بریم صبح دوتایی رفتیم حموم و به بقیه کارهام هم رسیدم تا بابایی بیاد به اصرار بابایی جون ناهار هم درست نکردم و تو راه رفتیم سه تا ساندویچ گرفتیم و خوردیم ولی خیلی مزه داد نمیدونم چرا گاهی این ساندویچ ها اینقدر مزه میده و آدم رو یاد روزهای مدرسه که زنگ تفریح ها ساندویچ میخوردیم میندازه . تهران رو که رد کردیم و بعد از دماوند هوا دیگه یه حال دیگه داشت خنک و گاهی با بارون های شدید که گرمای تهران رو از یاد آدم میبرد؛البته پر  از تصادف و شلوغ آخه دیگه روزهای آخرتعطیلاته و همه در تکاپوی مسافرت و جبران مسافرتهای نرفته , اینقدر بد رانندگی میکردن که ش...
9 شهريور 1392

سه شنبه

دیشب مامان یاسمین جون زنگ زد که اگه دوست دارین بجای اینکه با بچه ها بریم اسکیت ببریمشون استخر و منم از اونجایی که خیلی وقت بود هوس استخر کرده بودم قبول کردم و شما هم خوشحال شدی و استقبال کردی .با اصرارشون قرار شد ناهار خونه اونا باشیم و از اون طرف بریم آخه استخر نزدیک خونشونه صبح به عشق استخر رفتن از خواب بیدارشدی و بعد خوردن صبحونه و انجام مقدمات , حرکت کردیم سمت خونشون اول رفتیم یه چیز کوچولو واسه دیدار اولیه بخریم بعد پمپ بنزین و ... خواستم برم پول بردارم واسه خریدام که یهو دیدم ای وای من در حیاط رو بستم و کلید هم ندارم حالا فکر کن از هفت واحد موجود تو ساختمان هیچکدوم هم نیست و منم روم نمیشه به این پسره سی دی فروشه هم چیزی بگم از طر...
6 شهريور 1392

یکشنبه 3 شهریور

امروز باید میرفتیم اسکیت , میخواستم ساعت 11 ببرمت چون ساعت 1:15 واقعا سخته برام و از اونجایی که کلاسای شهریور ما هم از نظر تعداد بچه ها کمتره ساعت 11 بهترین ساعته , داشتم آماده رفتن میشدیم که مامان یاسمین زنگ زد که بچه ها هم اصرار میکنن که بریم اسکیت و میگن زنگ بزن آنا هم باشه و از قرار ساعت 1:15 آماده بودن و از ما خواستن ما هم همون وقت بریم که منم قبول کردم . تا یاسمین رو دیدی اصلا محل بهش ندادی ولی بعدا دیدم بغلش کردی و عشقولانه , بعد کلاس هم طبق معمول با هم تبانی کردین واسه بستنی خوردن .ظهر بعد خوردن ناهار از خستگی کنارم خوابت برد و تا ساعت 6 خوابیدی. غروب بابایی زنگ زد که بریم دلاوران واسه دیدن مبل ها و من بسیار خوشحال , آماده ...
4 شهريور 1392

جمعه 1 شهریور

صبح جمعه ست و امروز قراره باعمه اینا بریم بیرون البته برنامه واسه طرفای غروبه , با خوشحالی اینکه امروز بابایی جون نرفته سرکار از خواب بیدار شدی و کلی باهم بازی کردین . ناهار امروز هم جوجه کباب بود که بابایی جون زحمت درست کردنش رو کشید و شما هم از کباب چه جوجه چه گوشت خوشت میاد نوش جونت عزیزم ، هر کاری کردم که بعدازظهر بخوابی تا شب که میرم ارم خسته نباشی نشد که نشد خودم رو به خواب زدم بابایی جون خوابید ولی امان از دست شما که یه لحظه هم چشم روی هم نذاشتی . قرارشد شام بیرون باشیم به همین خاطر عمه کمی غذا درست کرد و خرید نون و تنقلات به پای ما بود زود اومدیم از خونه بیرون تا به این کارا برسیم و سروقت بریم سر قرارمون ساعت 6:30 از خونه ز...
4 شهريور 1392

هفته آخر مرداد

خوشگل دلم سلام این هفته هم با فراز و نشیب هاش و خوبیها و بدیهاش گذشت و از جمعه وارد شهریور ماه میشیم مهمترین اتفاق این هفته سالگرد ازدواج من و بابایه که خیلی ساده برگزار شد و شما هم خیلی خوشحال ازدیدن کیک بودی و فکر کردی تولد خودته و از خوردن شام دست کشیدی تا کیک رو بخوری , راستی این هفته بردمت کلاس اسکیتت , آخه بخاطر مسافرتمون و بی حوصلگی من و هم بخاطر تمدید گواهینامه ام نتونستم ببرمت که انشالله از شهریور ماه دوباره میریم کلاس , شما هم خیلی تمایل نشون میدادی و هر روز میگفتی برم کلاس برم کلاس خانم مربی چرا نمیاد ... چهارشنبه هم یهو هوس بستنی کردیم و ساعت حدود 8 زدیم بیرون واسه خوردن بستنی که خیلی مزه داد . پنجشنبه هم بردیم...
1 شهريور 1392

آخر هفته شلوغ پلوغ

سلام دخمل گلم دیگه داری خانمی میشی واسه خودت ولی کمی لوس و لجباز , هر چی میخوای باید بشه , تازگی هم اگه چیزی برات نخرم میگی بابا میخره یعنی این بابایی جونت منو کشته که اینقدر لوست کرده باید یه حرکتی انجام بدم هر چی بهش میگم اینکارات دخملمون رو لوس میکنه زیر بار نمیره و میگه من نمیتونم به دخترم حرفی بزنم یعنی نشده یه روز اخم بابایی جونت رو ببینم . پنج شنبه با هم رفتیم دنبال کارای تعویض گواهینامه ام و جدیدا باید کارت گروه خونی داشته باشیم رفتیم آزمایشگاه تا گروه خونی ام رو مکتوب اعلام کنه شما هم یهو دیدم گفتی دلم درد میکنه نگو که عشق به دکتر باعث شده که همچین حرفی رو بزنی و همش میگفتی من رو میبری دکتر منو میبری دکتر نه به اون بچه ه...
26 مرداد 1392

20 مرداد

سلا م دخمل گلم امروز بعد از یک هفته برگشتیم خونه و الان خیلی احساس خستگی میکنم آخه دیشب تو یه ترافیک سنگین بودیم و شب ساعت 2 رسیدم شما هم که تمام مدت در ماشین خواب بودی و شب هم خوب خوابیدی و صبح ساعت 9 منو بیدار کردی و الان یه حس عجیبی از خستگی و درد و بی حوصلگی دارم . سه شنبه 8 مرداد امروز دایی حسن و خانمش اومدن خونه ما , از طرفی چون خانمش نو عروسه ما روزای گذشته رفتیم و یه هدیه واسش تهیه کردیم و شما هم همش میگفتی هدی جون باید به من هدیه بده نه ما و منتظر بودی تا بیاد و به شما هدیه بده , طرفای ظهر بابایی رفت دنبالشون و بعد خوردن ناهار و کمی استراحت رفتیم بیرون کمی دور دور...... تمام این روزا که دایی جون اینجا بود بیشتر بیر...
20 مرداد 1392

جمعه 4 مرداد ماه داغ داغ

امروز جمعه ست یه جمعه داغ داغ , فکرش رو بکن صبح که از خواب پاشدیم بعد شستن دست و صورت یهو دیدیم آب قطع شد البته بخاطر گرمای بی سابقه تهران اعلام کرده بودن که آّ ب جیره بندی میشه ولی ما چه میدونستیم یهو از خواب پا شی و ببینی آب نیست , همینجا بود که یهو قدر آب رو دونستیم از همسایه ها جویا شدیم و اونا هم گفتن بعله آب ما هم قطعه , هی زنگ زدیم 122 واسه جویا شدن اینکه کی آب میاد ولی همش مشغول بود و کم کم با شرایط پیش اومده کنار اومدیم نکته جالبش این بود که شما هم همش درخواست آب میکردی در صورتی که روزهای دیگه به زور آب میخوری . تو این گیر و دار باباجون پیشنهاد داد که دکور اتاق خواب رو عوض کنیم و ما هم قبول کردیم و تو این گرما , بی کولر ...
5 مرداد 1392