آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

5مرداد ماه

امروز پنجشنبه ست و بابایی طبق معمول سرکاره و ما هم صبح باید بیدار میشدیم که به کارامون برسیم آخه شب میرفتیم خونه عمه ؛ رفتیم حموم و لباسها رو مرتب کردیم و خونه رو جابجا کردیم و آماده بودیم آخه من از کارای دقیقه نود بدم میاد و سعی میکنم همیشه مرتب و آماده باشیم تا اینکه دقیقه نود بخوایم هل هل آماده شیم . عمه زنگ زد که برنامه امروز کنسله و باشه یه وقت دیگه و خوب مهم نبود چون زیاد بهشون زحمت میدیم و کلا خجالت میکشم هر بار که اونجا میریم تلفنی به بابایی جون خبر رو دادم و اونم گفت باشه آنایی رو میبریم شهر بازی ارم و فرصت خوبیه و ازم خواست تا به مامانی محیا هم بگم . بعد خوردن ناهار زود رفتم آرایشگاه تا کارام رو زودتر انجام بدم و بریم...
10 مرداد 1391

بابایی جون

گلکم سلام دیروز که شهر بازی بودیم مادر جون زنگ زد که بابایی جون میخواد بیاد تهران تا یه سری وسایل که برامون تهیه کردن مثل ترشی و سبزی سرخ کرده و مرغ و .......... رو بیاره و چون خاله ام  اینا میرن فیروزکوه بابایی رو هم میارن . صبح با صدای بابایی جون بیدار شد ی و کلی خوشحالی کردی و تاظهر سرگرم بابایی جون بودی و وقتی فهمیدی که بعدازظهر میره خیلی ناراحت شدی و همش میگفتی نرو .... واسه بابایی بلیط گرفتیم ساعت 7 میرفت و بردیمش بیهقی و برگشتنی یه چرخی تو شهر زدیم و اومدیم نزدیک خونه آش گرفتیم آشش خیلی خوشمزه بود و تعریفش رو شنیده بودم و به امتحانش میارزید. کلا جمعه ها رو دوست ندارم خیلی دلگیره حتی اگه بیرون از خونه باشی ؛ ساع...
7 مرداد 1391

خلاصه روزهای گذشته

سلام گلی گلی من ؛ بخاطر حجم کم اینترنت نمیتونم سر وقت خاطراتت رو بنویسم و عکسات رو آپلود کنم ولی تا جایی که بشه مینویسم که از یاد نره عکسها رو هم وقتی اینترنت رو شارژ کردیم میذارم برات عشقکم . یکشنبه یکم مرداد ماه : دیگه رسیدیم به مرداد ماه ، گرمترین ماه سال ؛ که البته ماهیه که من و بابایی مراسم  ازدواجمون رو توش جشن گرفتیم فکر کن تو گرمترین ماه سال و درست تو تاریخی که تو شمال حرارت خورشید زیاده هییییییییییییییییی وای من . از صبح کاری خاص نداشتیم طرفای ظهر با صدای در پارکینگ اول فکر کردی بابایی جونه بعد هم تا گفتم نه و محیا جونه ، رفتی که از پنجره نگاه کنی و تا دیدی اون نیست شروع کردی به گریه ،مجبور شدم زنگ بزنم به مامان مح...
4 مرداد 1391

91.4.31

امروز اولین روز ماه رمضانه و الان چند سالیه که ما توفیق روزه داری رو نداریم ولی همیشه همیشه این ماه رو دوست داشتم مخصوصا که آدم دورو برش شلوغ باشه و افطاری بره و افطاری بده و به قولی : "خدایا ، ما رو ببخش که در انجام کار خیر یا جا زدیم و یا جار .........." یه مدتیه که شما همش سرفه میکنی یه مدت که چه عرض کنم یکی دو روز من اولش به تجربیات خودم شروع کردم به دارو دادن که شوهر عمه بابایی از اونجایی که داروسازه منو ترسوند که اگه درست و سر وقت دارو ندم دارو ها تو بدن مقاومت ایجاد میکنن و دیگه اثرشون از بین میره و ............... و ترجیح دادم صبح ببرمت دکتر ، دکتر خودت هم که مسیرش دوره و بردمت پیش دکتر منصوری که یکی دوبار هم بردمت پیشش و دک...
1 مرداد 1391

مهمونی

سلام مامانی جون امروز پنجشنبه ست و ما مهمون داریم بعله عمه فرانک اینا میان و کلی کار رو سرم ریخته خونه رو باید تمیز کنم آخه با وجود شما همیشه بهم ریخته ست و شام باید درست کنم میوه ها رو باید بشورم و بچینم و کلا کار زیاد دارم صبح هم باهم دو تایی رفتیم بیرون و یک کمی خرید کردیم و اومدیم خونه و شروع به کار ؛ از طرفی باید ناهار هم درست میکردم وای خدا چقدر سرم شلوغه .............. آنا گلی گلی صبح که از خواب پاشده راستی دخملی این روزا هم درگیر از پوشک گرفتن شما هم هستم ولی دریغ از همکاری از بس از صبح تا شب لباسات رو عوض میکنم دیگه خسته شدم تقریبا یک روز درمیان این ماشین لباس شویی بدبخت روشن میشه . ادامه مطالب ...
1 مرداد 1391

پارک

دخملی دیگه حوصله ش خونه خیلی سر میره و مدام به مامان گیر میده دیگه نمیدونم چیکار بایدبرات انجام بدم البته حق داری مامانی من تا جایی میتونم همبازی خوبی برات باشم ولی بدون درکنار هم سن و سالها یه حال و هوای دیگه ایی داره باید یه تصمیماتی در موردت بگیرم . 91.4.25امروز هم یکی از اون روزها بود که هم گرم بود هم کلافه کننده ولی چه میشد کرد از صبح به همه چی گیر دادی صبح که رفتم کارگزاری بیمه تا فیش بیمه ام رو شارژ کنم تو گرما دوتایی مردیم طوری شده بود که همش میگفتی مامان گرمه ............ ساعت 4 بود که محیا و مامانش رو دیدی که از سرکار اومدن خونه و گفتی محا محا " آخه محیا جون رو خوب نمیدونی صدا کنی میگی محا " البته بعضی اوقات هم کامل...
27 تير 1391

91.4.23

امروز جمعه ست و برنامه خاصی نداریم جز اینکه دیروز عمه فرانک ازما خواست که بریم پیششون و هنوز تصمیم نگرفتیم که بریم یا نه؟ ضمنا بابایی هم امروز صبح واسه کارهای عقب مونده ایی که داشت رفت سرکار و ساعت 3 اومد بعد خوردن ناهار شما خیلی راحت و باآرامش در کنار بابایی خوابیدی و ساعت 7 بیدار شدی ؛ بابایی جون هم گفت بهتره بریم خونه عمه و ساعت 7:30 حرکت کردیم سمت خونه شون و تا 1 اونجا بودیم و شما هم کلی دلبری کردی واسه عمه ؛ آخه عمه شما رو خیلی دوست داره ، راستی عمه فرشته و عمه گلی و بچه هاش و عمه پری و دختر و نوه و عمه ماهرخ رو هم تو ovo دیدی و چقدر نازت کردن شما به عمه گلی خیلی راحت میگی "گلی" و اونم خیلی خوشش میاد چون فقط اسم اونو صدا میکنی . دخ...
24 تير 1391

روزهای بعد برگشتنمون به تهران

١٩ تیر ماه تولد فربد یه  و بالاخره بعد نه ماه که ما هم در جریان بارداری سپیده جون کم و بیش بودیم به دنیا اومد وای که چقدر نازه شبیه مامانشه سفید خوشگل ، خدا واسه پدر و مادرش حفظش کنه . بقیه روزاهم واسه خودش میگذره و شما داری بزرگ میشی با یه سری حرکات خوب و بد با یه سری اخلاقهای جدید ، و این روزاها برام خیلی قشنگه میدونم یه روزی میرسه که دوست دارم دوباره کوچولو شدی گلم . ...
24 تير 1391

نانوشته های دیروز آنایی

سلام سلام دخملی مدتیه بخاطر کم بودن حجم اینترنت نتونستم برات بنویسم ولی اشکال نداره خلاصه روزهایی رو که نبودیم  رو برات یادداشت میکنم : 5شنبه 8 تیرماه: بخاطر اینکه بابایی ما رو برسونه تعاونی سواریهای استقلال صبح زود حرکت کردیم و جای پارک هم پیدا نکردیم و در اولین جایی که میشد پارک کردیم و رفتیم به سمت سواریها ، اونجا هم کلی بیخودی معطل شدیم چون ماشین نبود و در این گیر و دار پلیس ماشینمون رو برد پارگینک و کلی امروز واسه بابایی دردسر شد . ساعت 9:30 ماشین حرکت کرد به سمت رشت و همسفرامون هم دوتا آقا بودن که یکیشون تا رشت فقط حرف زد و کلی  رو اعصابمون بود. رسیده و نرسیده به رشت رفتی حیاط و بابایی جون برات وان رو پر ک...
24 تير 1391