آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

یه روز با یه دخمل خرابکار

سلام دخمل خرابکار خودم  دیگه احتمال زیاد پنجشنبه صبح با سواری میریم رشت و امروز خیلی کار داریم که باید انجام بدیم البته مامانی بیشتر کار داره و شما بیشتر تماشاچی هستی . بعد صبحونه یه سری به وبلاگها و فیس بوک زدم که بدجور معتادش شدم و نمیدونم چه جوری برم تو ترک ؛ بعد اونم کم کم لباسهایی رو که میخواستیم ببریم رو آماده کردم و گذاشتم تو چمدون قبلا هم گفتم مامانی جونم از بستن ساک و چیدن لباس کلا بدم میاد و نمیتونم واسه همین همینطوری گذاشتم تا شب بابایی جون بیاد و کمکم کنه ، از اتاق که اومدم بیرون دیدم یهو صدای شکستن میاد و شما انگار ترسیده باشی دویدی بیرون وای قیافه ت دیدن داشت برگشتم تو اتاق دیدم بعله پریدی رو چمدون و شکوندیش حا...
7 تير 1391

91.4.6

سلام سلام گلم صبح بعد خوردن صبحونه تصمیم گرفتم بریم واسه خرید کفش آخه هنوز نتونستم کفش مورد علاقه ام رو پیدا کنم و همه کفشهایی رو که میپسندم پاشنه های بلند  داره نمیدونم تکلیف ما که پاشنه دار نمیپوشیم چیه؟ یه دوری زدیم و سرآخر یه کالج پسندیدم که طی تماس تلفنی با بابایی اونم ازم خواست تا غروب باهم بریم که ببینه .خلاصه دوباره برگشتیم خونه . نمیدونم چرا اینقدر سخت پسند هستم با این اوصاف هر کی منو میبینه میگه چه جوری بابایی جون رو انتخاب کردم که خودم هم هنوز نمیدونم . راستی گلکم ؛ با اصرار بابایی جون تصمیم دارم آخر هفته بریم رشت تا بابایی هفته دیگه که تعطیلی نیمه شعبانه بیاد دنبالمون اولش دودل بودم ولی با زنگهای ما...
6 تير 1391

91.4.5

  سلام عزیزکم ، خوبی خوشگلم این روزا خیلی بیرون میبرمت شاید خسته بشی شایدم خوشت بیاد بهر حال از خونه موندن و تنهایی حوصله سررفتن بهتره ، رفتیم هفت حوض و یه دوری زدیم و طبق معمول مامان جونت چیزی پسند نکرد آخر این سخت پسندی من کار دستم میده و باعث میشه همیشه به سختی به چیزایی که میخوام برسم .به قول بعضی ها که میبینن من اینقدر سخت میگیرم نمیدونم بابایی جون رو چه جوری انتخاب کردم ، البته خودم هم موندم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ برگشتنی تصمیم گرفتم حداقل بریم و واسه دخمل گلم چندتا چیز بخرم و رفتیم برات بلوز و شلوار و تاپ گرفتم خوشگل بود انشالله مبارکت باشه گلم. آنا خانمی در حال دنبال کردن یه پروانه خوشگل که متاسفانه تو عکس م...
6 تير 1391

90.4.4

موش موشی مامان سلام صبح با اس ام اس سپیده جون بیدار شدم که نوشته بود جاجرودن و دارن با سمیه جون میان اینجا و از قرار معلوم داریوش خاله و شوهر خاله ام رو میرسونه کرج تا برن خونه عمه شون و بعد میاد تا با سپیده جون برن دکتر ، البته ناهار پیش ما هستن . با صدای صحبتهای من و سمیه و سپیده یهو دیدم یه دخملی تند و تیز از سمت اتاق دوید و نشست رو مبل و با تعجب داره ما رو نگاه میکنه الهی قربون اون چشمای دکمه ت بره مامان ، بعد اینکه سر حال اومدی و خواب از سرت پرید و وصبحونه رو هی کمی خوردی شروع کردی به حرف زدن و بازی کردن ، داریوش جون هم اومد و ناهار رو باهم خوردیم و بعد رفتن اونا هر کاری کردم بخوابی نشد از طرفی نظافت چی هم اومد و دیگه...
4 تير 1391

91.4.3

صبح خیلی خوابم میومد ولی ناچار بیدار شدم آخه از کمر درد داشتم میمردم خوشگلم نمیدونم با این کمر درد چه کنم ، بابایی که زنگ زد شما هم بیدار شدی و بعد خوردن شیر درخواست آدامس کردی نمیدونم این دیگه چه جورشه ؟ اینم عروسکیه که برات خریدیم و امیدوارم تمیز نگهش داری . الانم نشستی و داری عمو پورنگ رو طبق معمول نگاه میکنی .... ...
3 تير 1391

جمعه

سلام عشق مامانی عاشقانه  مادر و دختر: خوبی دخملی دیگه کم کم داری بزرگ میشی و از رفتارها و حالاتت میفهمم که یه تغییری نسبت به گذشته کردی اگرچه شیطنتت بیشتر شده و بیشتر اذیتم میکنی ولی همینکه یه سری کارهای دیگه رو انجام میدی ودل مامان رو میبری این شیطنت رو از یادم میبرم فقط مونده که از پوشک بگیرمت تا خیالم راحت بشه در مورد شیشه هم عجله ایی ندارم آخه میگن اگه بخوام بزور شیشه رو ازت بگیرم ممکنه از شیر هم بدت بیاد و من دوست ندارم دیگه شیر نخوری ، دخملی دیگه خودت کفش میپوشی لباست رو خودت انتخاب میکنی خودت غذا میخوری- البته ناگفته نمونه که خیلی بد غذایی - خودت صبح دست و صورتت رو میشوری و خیلی کارهای دیگه... راستی بلدی تا ده بشماری...
3 تير 1391

91.4.1

امروز پنجشنبه ست و اولین روز تابستون ؛ البته از چند روز پیش گرمای تابستون رو تجربه کردیم و امروز هم وارد اولین ماه تابستون شدیم این ماه نی نی سپیده جون بدنیا میاد . صبح از خواب بیدار شدیم و بابایی جون رفته بود سرکار و بخاطر مشغله کاری تا 5 یا 6 میخواست اونجا باشه و ما هم باید یه جوری خودمون رو سرگرم کنیم . شیطنتهای خانمی تمومی نداره . ساعت 5:30 بود که بابایی زنگ زد که آماده باشین بریم بیرون  خرید کیف و کفش واسه مامانی و کلی منو خوشحال کرد اگرچه دلم نمیومد که با این خستگی بریم بیرون ولی با اصرار بابایی جون آماده شدیم و رفتیم بیرون ، دم در که منتظر بابایی جون بودیم و اونم بخاطر ترافیک کمی دیر کرد همش میگفتی بابایی ...
3 تير 1391

90.3.31

صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم دلیلش رو هم نمیدونم ولی فکر میکنم بخاطر خوابهای شب قبل بود ولی بهر حال باید بیدار میشدم و کارام رو میکردم تا با هم بریم بیمه , این بیمه هم برای ما شر شده . خیلی صدات کردم با بیدار شی ولی دلم نیومد دخملی واسه همین گذاشتم هر وقت خواستی بیدار شی , تقریبا ساعت 11 بود که شما صبحونه خورده و لباسهات رو پوشیده آماده بیرون رفتن بودی دیگه کفشات رو خودت میپوشی و میگی میتونم و منم سعی میکنم دورا دور نگاهی کنم تا اشتباه نکنی اخه دخملی دیگه بزرگ شده اگه این پوشک رو هم ازت بگیرم انگار یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شده مامانی خودت همراهی نمیکنی چیکار کنم ؟ از جلو در خونه ماشین نشستیم تا در کارگزاری بیمه , تو راه ...
1 تير 1391

90.3.29 عید مبعث

دخملی جونم عاشقتم صبح که از خواب بیدار شدم و رفتم صورتم رو بشورم اومدم دیدم دخملی بیدار شده و  نشسته رو مبل و منو نگاه میکنه عاشق نگاه کردنتم مامانی. آنا طبق معمول در کنار عروسکاهاش . دیروز با عمه فرانک که صحبت میکردم قرار بود بریم بیرون و اونا دوست داشتن بریم تیراژه و بعدش سرزمین عجایب و از اونجا که ما تازه شهر بازی رفته بودیم نمیدونستم بریم یا نه ؟ ولی بابایی جون گفت بریم و بخاطر شما کاری نمیشد کرد؛ صبح بعد کلی بازی و ظهر هم بعد خوردن ناهار هر کاری کردیم طبق معمول نخوابیدی ونگذاشتی ما هم بخوابیم ساعت یک ربع به شش حرکت کردیم تا به قرارمون برسیم - طرفای غروب باد و طوفانی بلند شد که نم نم بارون رو میشد دید...
30 خرداد 1391