آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

90.3.28

صبح شد و ما هم طبق معمول بعد خوردن صبحونه نمیدونستیم چیکار کنیم البته شما که میدونستی چون بازم ازم خواستی عمو پورنگ رو بزارم تا نگاه کنی و من دیگه کلافه شده بودم آخه هر روز و هر ساعت حالم دیگه از عمو پورنگ بهم میخوره . بعد گفتی واسم آهنگ بزار برقصم و کلی شادی کردی. تازگیها یاد گرفتی علامت پیروزی رو نشون بدی . ببین دخملی چه حرصی میزنه جانم . ادامه داره ...............   دخملی خسته شده اینقدر شیطونی کرد. بعد شیطنتها و خوردن ناهار تصمیم گرفتیم بریم آب بازی دیگه حموم کردن اسم آب بازی واسه تو داره و به بهونه آب بازی میریم حموم . وای خدا دخملی لخت شده. طرفای غروب بعد حموم و...
29 خرداد 1391

90.3.27

سلام عشقم   خوب شنبه هم اومد و دوباره یه هفته دیگه در راه داریم که امیدوارم به خوبی و خوشی بگذره ما که موندنی شدیم تو این خونه تا سال دیگه انشاله بشه یه تحولاتی بدیم تا روحیه امون عوض شه شاید قسمته که اینجا باشیم و یهو بریم خونه خودمون ؛ صبح از اونجایی که سپیده جون اینا ساعت ٩ رفتن و ماهم بیدار بودیم بعد انجام کارها خواستم که باهام بریم بیرون و این پیشنهاد خودت بود ولی یه قشقری راه انداختی که خیلی عصبانی شدم دیگه حوصله ام رو سر بردی و لباس هم نمیپوشیدی و منهم صرف نظر کردم و تا یکساعت اعصابم رو بهم ریختی اینقدر بهونه گرفتی و گریه کردی اما بعدش دوباره دخمل خوبی شدی و کلی عکس ازت گرفتم . بعد خ...
28 خرداد 1391

جمعه

صبح ساعت 10 بیدار شدیم و شروع به آشپزی آخه قرار بود سپیده جون اینا بیان و نمیدونستم چی بپزم ولی بهر حال یه تصمیمی گرفتم و شما هم با بابایی رفتین بیرون واسه خرید ؛ برگشتنی دیدم دوباره مثل اینکه تو مغازه چشات به تخم مرغهای رنگی شانسی افتاده بود و طبق گفته بابایی رو یه پا موندی که اونو میخوام البته میدونم که با یک بار گفتن بابایی خریده آخه اون خیلی هوای دخملی رو داره .... بعد خوردن ناهار و شستن ظروف و خوردن تنقلات و حرف وخنده تصمیم گرفتیم بریم یه جایی ولی چون برنامه ایی نداشتیم هر کی یه پیشنهاد داد داریوش جون گفت بریم موزه سعد آباد من و سپیده جون هم با پاساژ موافق بودیم و بابایی پدرام هم فرقی نمیکرد براش ولی در نهایت فقط رفتیم بیرون یه دو...
27 خرداد 1391

91.3.25

  عروسکم عاشقتم خوبی دخملکم ؟ امروزم یه روز دیگه از روزهای خوب خداست ببین چه جوری خودمو دلخوشی میدم میخوام خودم روحیه از دست رفته ام رو سروسامان بدم صبح از خواب بیدار شدم و دیدم مثل یه ماه کوچولو خوابیدی ترجیح دادم از تخت بلند شم و به کارها برسم ولی خوب کاری هم نداشتم زمان هم زود زود میگذشت گفتم زنگ بزنم به مامان محیا جون بریم بازار ولی کار زیاد داشتن و ترجیح دادن خونه بمونن و با خودم گفتم بریم پشت خونه واز  فروشگاهی که اونجا بود خریدهایی رو که داشتم رو تهیه کنم و بعد خوردن صبحونه و بزور آماده شدن شما راهی شدیم خواستم زیاد راه نریم که خسته نشی و باماشین رفتیم تو ماشینم یه آقاهه همش شما رو ناز میداد و به من میگفت حی...
27 خرداد 1391

91.3.24

سلام عشقم صبح ازمن زودتر بیدار شدی و درخواست شیر کردی منم با یه خستگی شدید بیدار شدم و دیدم ساعت ٧:٣٠  و به زور رفتم که واست شیر داغ کنم بعد خوردنش دوباره خوابیدی و من هم تو یه خواب و بیداری رفتم تا ساعت ١٠ ؛ که دیدم دوباره صدات میاد که متین متین شیر میخوام جدیدا منو متین صدا میکنی و من خیلی خوشم نمیاد ولی چه کنم شاید در آینده دوباره مامان بشم . بعد خوردن صبحونه و صحبت با سپیده جون که فهمیدم احتمالا فردا میان ، رفتم سراغ کارهای خونه و شما هم نشستی تا کارتون نگاه کنی و بعد نگاه کردن عمو پورنگ که عشق شماست رفتی سراغ کارتون اسو و الانم داری اونو نگاه میکنی .جدیدا هم یاد گرفتی تو تبلیغات بین کارتون هر چی میبینی میگی بخر ؛ الان...
25 خرداد 1391

90.2.17

امروز صبح باید میرفتم تا فیش بیمه ام رو واسه ماههای دیگه شارژ میکردم کارگزاری بیمه هم تو تهرانپارس بود و یه مسیر طولانی رو باهم میرفتیم همش میترسیدم نکنه منو اذیت کنی ولی امروز دخمل خیلی خیلی خوبی بود تو راه هم دست مامانی رو گرفتی تا من گم نشم دیگه باید از هزار ترفند استفاده کنم تادخملم دستم رو بگیره . تو راه برگشت رفتیم فلکه اول و کمی از شما عکس گرفتم مگه حالا نگاه میکردی به دوربین ؛ یه سری هم قهر کردی که عکس نگیری کشتی منو با این همه ناز و ادا ، کی میخواد در آینده مثل بابا و مامان این همه ناز رو بخره خدا میدونه : آخه ببین چه عکس قشنگی میشد حالا قهر کردی و دوربین رو نگاه نمیکنی . آدمک او...
18 ارديبهشت 1391

ما اومدیم

سلام گلم بالاخره بعد یک هفته و چند روز برگشتم تا سری به وبلاگت بزنم و دوباره برات بنویسم . بعد از اینکه تصمیم گرفتیم با مامان مینا و بابا بزرگی بریم رشت روز 5شنبه واسه ساعت 4 بعدازظهر بلیط گرفتیم و راهی شهر و دیار خودمون شدیم ، از تو اتوبوس نگم که دیگه با خودم عهد کردم تا موقعی که یه خانم تر گل و ورگل نشدی دیگه با اتوبوس جایی نرم هم منو هم مامان مینا رو کلی اذیت کردی البته اذیتت در حد راه رفتن در راهروی اتوبوس بود و اینم خودش خطرناک . رسیدم رشت ساعت تقریبا 10 بود و ما رفتیم خونه مادر جون ؛ آخه دوست دارم وقتی رشت میرسم اولین جایی که میرم خونه مامانم باشه تمام کوچه ها و خیابونها واسم خاطره بهترین روزای زندگیم تو شماله که فکر کنم برگ...
18 ارديبهشت 1391

یه پنجشنبه قشنگ واسه دخملی

پ نجشنبه 91.2.14 : صبح تصمیم گرفتم برم پول بیمه ام رو پرداخت کنم اولش زنگ زدم به مامان محیا که باهم بریم دیدم عمه محیا جون خونه شونه و میخوان برن بیرون مامان محیا گفت اگه دوست داری بیا فکر کردم بریم بانک چون خیلی شلوغه بعد اگه شد باهاشون یه دور هم بریم هفت حوض . از راست : آنا خانمی عشق مامان - فاطمه جون و محیای عزیز هفت حوض - اینجا هم مثل بوستان آب و آتش تو زمین کلی فواره های قشنگ بود . نگاه های ملتمسانه دو تا دخمل خوب که میخوان برن آب بازی. اولش فکر نمیکردم برین جلو ولی مثل اینکه خیلی خوشحال شدین الهی قربون دل کوچیکتون . یکی دیگه از تغییراتی که از دو و سه سال پیش تو میدون ه...
18 ارديبهشت 1391