آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

واسه دخمل گلم

سلام دخملی ؛ یه مدتیه دست مامان خیلی درد میکنه نمیدونم از چیه حال رفتن به دکتر هم نیست یکی میگه بخاطر اعصابه یکی میگه چون مدام پشت لپ تاپی این مشکل واست پیش اومده یکی هم میگه بخاطر شروع رانندگیه بهر حال من که میگفتم ضعیف شدن اعصاب محیطی دستمه که همه با بداخلاقی رد کردند و گفتند تو همش داری خودت رو مریض میکنی ؛تصمیم گرفتم یه مدت کمتر تایپ کنم شاید خوب بشم ولی از طرفی حواسم پیش وبلاگته که نمیتونم به روزش کنم و یه قسمتی از خاطراتت رو بنویسم منو میبخشی گلم . ...
18 ارديبهشت 1391

90.2.12

سلام سلام شیطونک ؛ حال شما خوبه ؟ نمیدونم الان که داری این مطالب رو میخونی کجایی و در چه حالی ؟ولی فقط آرزو میکنم هر جا هستی ازمن دور نباشی و همیشه در کنارم باشی آخه من همین یه دونه دخملی رو دارم .حتما با خودت میگی مامان جونی اگه ازدواج کنم که نمیتونم پیشت باشم ولی نه عزیزکم اگه ازدواج هم کردی قول بده همیشه زود زود  به مامانی جون سر بزنی چون خیلی دلتنگت میشم . صبح تا غروب کار خاصی نکردیم ساعت تقریبا 5 بود که خوابیدی و بابایی جون هم 7 اومد و گفت آماده شیم بریم تمرین رانندگی ، وقتی بیدار شدی با هم رفتیم بیرون تو راه سمت پارک فدک یهو تا پارک رو دیدی گفتی که سرسره و بابایی جون هم تصمیم گرفت بریم پارک ؛ خیلی خوشحال شدی و سراز پا نمی...
13 ارديبهشت 1391

90.2.11

دخملکم سلام ؛ یه مدتیه که سعی میکنم کمی با کامپیوتر کمتر کار کنم آخه دستم خیلی درد میکنه نمیدونم دلیلش چیه ، ولی حتما یه دکتر باید برم بهمین خاطر سعی میکنم کمتر از دستم کار بکشم شاید بهتر بشه . صبح که از خواب بیدار شدیم طبق معمول روزای گذشته کار خاصی نداشتیم و سعی کردیم یه جوری خودمون رو مشغول کنیم نزدیک ظهر دوستم که مدتها بود ازش خبری نداشتم زنگ زد و نزدیک به یک ساعت باهم حرف زدیم و از پسرش امیرعلی گفت و از اینکه خونه شون خیلی جاش خوبه و شما هم بیاین سمت ما آخه اونا تا یکی دو سال گذشته سمت خودمون مینشستن و الان رفتن سمت مینی سیتی و از خونه جدیدش خیلی راضی بود و ما رو دو دل کرد که یه سری به اونورا هم بزنیم تا ببینیم قسمت چیه ؟ ...
13 ارديبهشت 1391

91.2.9

امروز صبح سپیده جون زنگ زد که اگه بشه ماشینشون رو بیارن پارکینگ ما چون میخواستن برن بازار و من هم با وجود اینکه میدونستم این کار یکمی بده ولی چاره ایی نداشتم و گفتم باشه، طرفای ظهر ساعت ٣ بود که زنگ زدن اگه دوست داریم باهاشون بریم یافت آباد واسه خرید تخت و کمد نی نی کوچولوشون و منم بعد صبحت با بابایی جون تصمیم گرفتم که بریم البته با کلی دلهره که نکنه شما اذیت کنی . ساعت ٥ بود که حرکت کردیم و بدون هیچ ترافیکی رسیدیم یافت آباد . وای خدای من دیگه داشتم دیوونه میشدم از این همه مبل و تخت خواب دوست داشتم همشون مال من بود یک لحظه با خودم گفتم کاش نمیومدم ولی خوب تنوع بود و میتونستم با قیمتها هم آشنا بشم آخه واسه خونه جدید تصمیماتی دارم ...
11 ارديبهشت 1391

90.1.29

سلام مامانی جونم ، صبح که از خواب بیدار شدی خیلی بامزه بود چون پوشکت پر بود یه جوری راه میرفتی که من و مامان بزرگی خنده مون گرفت ، صبح تصمیم گرفتیم که بریم یه دوری بزنیم هوا هم خیلی خوب بود ، تو راه هم همش میخواستی که بیای بغلم که یه جورایی مشغولت کردیم .رفتیم تا رسالت و بعد خرید با ماشین برگشتیم خونه و تو راه بابابزرگی رو دیدیم که دم در خونه منتظر ماست . الهی بمیرم برات که خسته شدی و نشستی رو پله مغازه . اومدیم خونه بعد ناهار شما شروع کردی به شیطنت و تموم کرم رو مالیدی رو صورتت بعدش هم گریه و خواب ............... ...
29 فروردين 1391

90.1.28

سلام سلام گلم ؛ دیگه خیلی دیر به دیر به وبلاگت سر میزنم اصلا دوست ندارم وقفه ایی بیفته ولی چه کنم وقتی مهمون داریم سرم شلوغه و نمیتونم از طرفی درد کمر و شونه دیگه داره حوصله ام رو سر میبره خدا کنه کار به جاهای باریکتر نکشه . بابایی جونم هم با کارش مشغوله و بیشتر وقتش رو محل کارشه و نمیتونم بهش خرده بگیرم چون تازه رفته سرکار جدید و نمیشه حرفی زد خدا کنه آخر هفته دیگه که تعطیلیه بتونه بریم رشت . امروز بابایی بزرگ و مامان بزرگ رفتن دکتر و تا ساعت ٥ اونجا بودن مامان محیا جون زنگ زد که بریم بیرون واسه خرید و منم که حوصله ام سر رفته بود بهتر دیدم که بریم بیرون ؛ هوا ابری بود و باد نسبتا تندی میوزید ولی با این حال رفتیم بدک نبود شما هم نسب...
29 فروردين 1391

آنا به روایت تصویر

وای  از دست این دختره          ببین چه جوری دلمو میبره . اینم موهای خوشگلم که شونه به زور میشه آخه گلم از شونه زدن بدش میاد حالا شانس آوردی که مامانی جون موهات یکمی صافه وگرنه خدا به دادمون میرسید . عاشق چشماتم عشقم بووووووووووووس ...
29 فروردين 1391

90.1.24

      سلام مامانی جونم ؛ خیلی خسته ام فکر کن از صبح سر پا تو آشپزخونه و تمیزی خونه ،شما هم یه طرف صدای تلویزیون و تکرار صد باره cd عمو پورنگ از یه طرف و لج کردن شما برای لاک زدن یه طرف ؛ اوضاعیه . بابا بزرگی صبح رفت خونه دوستش و مامان بزرگی هم رفت پیش دوستش ؛ اونا دیروز ظهر رسیدن تهران و واسه دکتر  کمر بابایی قراره تا چند روز اینجا باشن . منم تصمیم گرفتم که فردا که جمعه ست عمه فرانک رو  نهار دعوت کنم و بخاطر همین کلی کار دارم خدا کنه شما تا شب دخمل خوبی باشه . ...
24 فروردين 1391