آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

90.1.19

سلام دخملی ؛ صبح یه بارون قشنگ بهاری بارید ولی شما خواب بودی عشقم . پنج شنبه و جمعه خوبی داشتیم رفتیم خونه عمه فرانک و سوغاتی های شیراز رو گرفتیم واسه شما یه دستبند صنایع دستی خوشگل آورده بود که خوشت اومد  ضمن اینکه سپیده جون و پسر خاله داریوش اومدن ؛  دور هم خوش گذشت و مخصوصا دیشب که رفتیم بیرون و شما کلی شیطونی کردی و شام بیرون بودیم دیگه سه ماه دیگه نی نی خاله سپیده  میاد و فکر کنم کم پیش بیاد که بیان پیش ما و ما مجبوریم بریم اونجا ؛امسال سال خوبیه خاله راحله هم نی نی داره و کلی سرمون شلوغ میشه دوتا نی نی تازه وارد خانواده میشن که امیدوارم هر دوتا سالم و سلامت باشن . صبح بعد رفتنشون دوباره طبق معمول سی دی عمو...
19 فروردين 1391

عکسهای آنا خانمی

الهی مامان قربون ژستت بره . من اون پشه ناقلا رو که چشم دخملم رو اینجوری کرده میکشم مامانی جون . آموزش دوچرخه سواری به عروسک توسط آنا خانمی ؛ مامانی کفشاتو واسه نی نی پوشوندی . تماشای cd عمو پورنگ. ...
19 فروردين 1391

روزهای بعد تعطیلات

                                                                           امروز خیلی سخته آخه همیشه دور برمون شلوغ بوده و حالا دوباره تنها هستیم البته من و شما با هم که تنها نیستیم ولی در کل بودن در جمع بهتره تا دوتایی بودن ؛ این روزها دغدغه فکریم گرفتن شما از پوشکه ولی نمیدونم چه جوری این کار رو شر...
16 فروردين 1391

خونه

صبح زود ساعت 4:30 حرکت کردیم به سمت تهران و خدا رو شکر اصلا ترافیک نبود و راحت رسیدیم تقریبا 8:30خونه بودیم و خیلی خسته شده بودیم آخه صبح زود خیلی سخته بهمین خاطر تا ساعت 2 خوابیدیم و بعدش هم بخاطر اینکه سیزده بدر رو بیرون باشیم رفتیم یه چرخی تو خیابون زدیم و بابایی جون برامون معجون خرید که خیلی چسبید. خوشگلم امیدوارم امسال سال خوبی واست باشه خیلی خوشحالم که کنارم هستی تعطیلات با خوبی و بدیهاش گذشت مهم اینکه الان سه نفری احساس خوبی درکنار هم  داریم  من وبابایی جون همیشه همیشه دوستت داریم عاااااااااااااشششششششششقققققققققتتتتتتتتتتتتتممممممممممممممممممممممم ...
16 فروردين 1391

عیدانه آنا خانمی : دوازده بدر

امروز دوازده فروردین ماه , و آخرین روز موندنم تو رشت واقعا دلگیره ، از اونجایی که باید چهاردهم بابایی جون سرکار باشه و بخاطر ترافیک پایان روز سیزده بدر ما تصمیم گرفتیم که صبح سیزدهم بریم تهران و در واقعا امروز برای ما سیزده بدر شده که میشه دوازده بدر .......... طبق قرار قبلی با پسر خاله اینا میخواستیم امروز بریم پارک جنگلی سراوان ولی پسرخاله اینا هم بخاطر ترافیک مجبورن زود برن ، بهمین خاطر ما رفتیم انزلی تا آخرین روز موندنم رو هم خوش بگذرونیم . از کی تا حالا.......... یه دخمل شاد و مهربون ...
16 فروردين 1391

عیدانه آنا خانمی : قصر بازی

امروز ناهار خونه خاله راحله هستیم با وجود اینکه دوست نداشتم بهش زحمت بدم آخه وضعیتش الان طوری نیست که زیاد سر پا بمونه ولی خودش اصرار داشت که ناهار بریم اونجا ؛ خدا کنه نی نی خاله دخمل باشه تا تو یه همبازی داشته باشی اگر چه از هم دور هستین ولی همینکه رشت هستیم و یه دختر خاله داری خودش خیلیه حالا اگه پسر هم شد اشکالی نداره بالاخره هر چی خدا بخواد. بعد خوردن ناهار رفتیم قصر بازی آریانا و مادر جون رفت خونه شما کلی خوشحال و شاد شدی و کلی بازی کردی که میدونم امروز حتما بهت خوش گذشت . در ادامه مطالب ............ آنا جونی از همون اول شروع به سوار وسایل شدن کرد تا .......... تو فرصتی که بابایی اینا داشتن تو سال...
16 فروردين 1391

عیدانه آنا خانمی : سقالکسار

از اونجایی که بابایی جون چند روزی رو فرصت نداشت و باید زود برمیگشتیم  تصمیم گرفتیم امروز هم بریم جایی و با پسر خاله داریوش که هماهنگ کردیم سقالکسار رو پیشنهاد داد که یه روستای توریستی و  خیلی قشنگیه تو جاده رشت به جیرده  . بابابزرگی هم که نمیتونست بیاد و مامان بزرگی هم پا بند اون شده بود در نتیجه نیومدن و ما رفتیم خونه مادر جون اینا تا با دایی حسن و مادر جون خاله راحله اینا بریم هواهم خیلی سرد بود که من میترسیدم شما سرما بخوری تو راه که همش خواب بودی و رسیدیم اونجا کلی بازی کردی از سرمای هوا تصمیم گرفتیم برگردیم و همگی برگشتیم خونه مادر جون و کلی زدیم و رقصیدم و یه کم هم قلیون کشیدم بعد رفتن پسر خاله اینا ماکه...
16 فروردين 1391

عیدانه آنا خانمی : خونه مادر بزرگی

امروز چهارشنبه نهم فروردین ماهه و صبح زود بیدار شدیم که آماده شیم بریم خونه مامان بابایی جون . از قرار معلوم امروز ساعت 6 هم بابایی جون بلیط داره و یکراست میاد اینجا . بابایی مسعودهم امسال بخاطر وضعیت کمرش همش در حال استراحت بوده و نتونسته جایی بره و خیلی خوشحال شد که ما رفتیم پیشش ؛ عمو پرهام هم که مرخصیش تموم شده بود صبح رفت اهواز و حالا چهار نفری بودیم کلی بازی کردی و با ناز و ادا دل مامان بزرگی و بابابزرگی رو میبردی از اونجایی که خاله بابایی فردا دوباره مهمون داشت و مامان بزرگی باید میرفت بهش کمک کنه ماهم تصمیم گرفتیم بریم خونه اونا تقریبا ساعت 5 بود که رفتیم خونه شون و کلی مهمون هم داشتن ؛ ناگفته نمونه که یکی از مهمونا یه خانم...
16 فروردين 1391

عیدانه آنا خانمی : جشن

امروز دیگه لباسم تموم شد و من و مامان کلی استرس داشتیم که آیا لباسم تموم میشه یا نه ؟ شما که گلم همیشه آماده ایی و یه لباس خوشگلم واست کنار گذاشتم که روز جشن بپوشی . هوا امروز بارونیه و این بارونی که من میبینم حالا حالاها تمومی نداره ؛ مامان مینا زنگ زد که زیاد واسه اومدن عجله نکنین و بزار آنا خواب بعدازظهر ش رو بکنه تا شب سرحال باشه ولی مگه آنا خانمی میخوابید کلی کلنجار رفتیم و شما نخوابیدی دیگه ساعت 5 بود که رفتیم حموم و بعد حموم شما کلی گریه و داد و فریاد راه انداختی و کلی کلافه و خسته شده بودی تا اینکه حدود ساعت 6 خوابیدی بهترین فرصت بود که آماده میشدم و من و مادر جون و بابابزرگی آماده شدیم و کم کم شما رو هم آماده کردیم و به سمت لاهیجا...
16 فروردين 1391