آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

عیدانه آنا خانمی : روزهای دیدو بازدید

دیگه تقریبا تمام روزامون به دیدو بازدید عید میگذشت و جمعه بابایی جون ساعت 4 بلیط داشت که بره تهران و من خیلی ناراحت بودم ولی کاریش نمیشد کرد و باید منتظر میموندیم تا بابایی جون بیاد بعد رفتن بابایی جون یکی دو روز رو هم باپسر خاله داریوش اینا رفتیم موزه خانه های روستایی و فومن و.... که بد نبود و با نبود بابایی زیاد خوش نمیگذشت . راستی مامانی جونم سه شنبه هم دعوت شدیم که بریم جشن عروسی دختر خاله بابایی جون ولی من زیاد دوست نداشتم چون بابایی نمیتونست بیاد و از طرفی چون یهو تصمیم گرفتن جشن بگیرن من چیزی نیاوردم ولی بابایی خیلی اصرار داره بریم و میگه خوش میگذره . و بالاخره تصمیم گرفتم بریم و با مامان مینا که صحبت کردیم گفت جشن در وا...
16 فروردين 1391

عیدانه آنا خانمی :روز دوم

ا مروز تصمیم گرفتیم بریم یه کمی برگردیم و از تعطیلات لذت ببریم آخه فرصت در کنار هم بودن خیلی کمه و باید قدر لحظات رو بدونیم همه  همنظر بودیم که بریم رامسر آخه عشق کارتینگ و فروشگاههای بین راهی داشت دیوونمون میکرد صبح حرکت کردیم به سمت رامسر و با خاله راحله عمو مهدی و دایی حسن و بابابزرگی و مادر جون رهسپار رامسر شدیم بعد چابکسر و تقریبا میشه گفت نزدیکای رامسر رفتیم تو مجتمع بازی و یه راست رفتیم سراغ کارتینگ و پسرا بعلاوه خودم رفتیم واسه ماشین سواری ؛ بیچاره خاله راحله که خیلی دوست داشت بیاد ولی بخاطر بارداریش نمیتونست و خیلی ناراحت بود . و شما با مادر جون بابایی بزرگ و خاله راحله ما رو تماشا کردین و خاله راحله از فرصت استفا...
16 فروردين 1391

عیدانه آنا خانمی

سلام دخمل خوشگلم ؛ بالاخره بعد چند روز فرصتی شد که بیام و به وبلاگت سری بزنم و مختصری از خاطرات این چند روز عید رو برات به یادگار بزارم : با استرسی که از آب و هوا داشتیم ولی خدا رو شکر جاده خوب بود و ما ساعت 4 صبح حرکت کردیم به سمت رشت و وقتی که رسیدیم هنوز آثار برف روزای گذشته تو خیابون و کوچه ها معلوم بود تا نزدیکای خونه مون که رسیدم و شما فهمیدی که اینجا کجاست شروع کردی به صدا کردن بابابزرگی (گل گل ) و با دیدن آدم برفی که بابابزرگی برات درست کرده بود خیلی خوشحال شدی . ساعت 10 صبح من و مامانم و خواهرم رفتیم آرایشگاه و شما با بابایی جون هم رفتین مغازه دایی ؛ قرار شد که بعدازظهر هم بریم بیرون یه دوری تو خیابون بزنیم ولی شهر خیلی شلو...
16 فروردين 1391

یه روز پر از دلواپسی

دیشب خبر دار شدم که رشت 30 سانت برف باریده و اتوبان قزوین هم بسته ست و انگار باید سال تحویل رو خونه و تو تهران باشیم ولی من دوست ندارم آخه هیچی واسه سفره هفت سین تهیه نکردم کلی جاها زنگ زدم و از اوضاع و احوال راه و هوا جویا شدم ولی انگار همه جا وضعیت همینه هوا خیلی سرده حالا خدا کنه تا فردا صبح حداقل وضعیت جاده بهتر شه که بتونیم بریم ............دعا کن کوچولوی من بووووووووووووووووووووووووس ...
28 اسفند 1390

90.12.25

سلام سلام صد سلام به عشق زندگیم ؛ صبح زود بیدار شدم مامانی جون آخه این کمردرد نمیزاره که زیاد راحت بخوابم و بعد چند ساعت دیدم دخمل گلم بیدار شد و رفت پیش بابایی خوابید الهی قربون اون مهربونی که من و بابایی عاشقشیم . صبح رفتیم بیرون واسه یه سری خریدهاو صدالبته که واسه دخمل گلم یه سه چرخه خوشگل خریدیم و که خوشش اومد بعد خوردن ناهار هم  تصمیم گرفتیم بریم  کتابهای عمه و یکسری از کارهایی رو که داشتیم انجام بدیم ساعت تقریبا 4:30 یا 5 بود که رفتیم بیرون بعد خرید نون واسه عمه رفتیم خونه شون عمه هم تنهابود و از ما خواست که پیشش بمونیم و شما کلی شیطونی کردی و کلی ارگ زدی عکاساش تو گوشی بابایی جونه که در اولین فرصت میزارمش و اینجوری شدک...
28 اسفند 1390

90.12.26

دخملی هواشناسی اعلام کرده که همه جا کاهش دماداریم و طبق سیستم آب وهوای گوشی فردا رشت و .. برف میاد وای خیلی دلم گرفته اگه نشه بریم .دوست دارم مثل همیشه من هفت سین بزارم خدایا برف نیاد یه وقت . ...
28 اسفند 1390

اولین سه چرخه

مامانی سلام خوبی ؛ امروز فقط به فکر این بودم که چه جوری آماده شیم که بریم واسه تعطیلات عید رشت آخه من از بستن ساک و چیدن وسایل خوشم نمیاد و هیچ سررشته ایی ندارم و اگه بابایی جون نبود نمیدونم چه جوری باید وسایل رو میچیدم . از قرار معلوم ما باید صبح دوشنبه بریم آخه بابایی جون تا آخرین لحظه سرکاره و خوب حالا حالاها فرصت داریم دیروز که مامان محیا جون اومده بود دم در دیدم که سه چرخه ایی رو که باهم دیده بودیم خریده و بابایی هم خوشش اومد و تصمیم گرفتیم که واسه شما هم یکی بخریم قرار شد فردا که رفتیم بیرون یه عروسک خوشگل و یه سه چرخه واسه آنا خانمی بخریم . ...
28 اسفند 1390

90.12.23

سلام دخملی ، صبح تقریبا همزمان با هم بیدار شدیم ساعت 10:30 بود و شما در خواست شیر کردی و بعد هم گیر دادی به شلوار بابایی جون نمیدونم چرا ؟ کارهای زیادی هست که باید انجام بدیم من الجمله بریم حموم که خودش یکی دوساعت با شما طول میکشه ، لباسهای امشب رو اتو و آماده کنم و .....امیدوارم امروز دخمل خوبی باشی و به مامان کمک کنی و از همه مهمتر ظهر بخوابی تا شب کلافه نشی و من و بابایی جون رو اذیت نکنی از الان صدای بم بم ترقه ها میاد خدا شب به خیر کنه البته با تو جه به این همه مامور نیروی انتظامی مردم جرات مانور زیادی ندارن تا شب عزیزم ....................بوس آنا خانمی هنوز خوابت میاد مامان جونی ؟ بقیه در ادامه ..................
28 اسفند 1390

چهار شنبه سوری مبارک .

  بیا در غروب آخرین سه شنبه سال برای گردگیری افکارمان آتشی بیافروزیم تا کینه ها را بسوزانیم زردی خاطرات بد را به آتش و سرخی عشق را از آتش بگیریم و آتش نفرت را در وجودمان خاموش کنیم ....... چهار شنبه سوری بر شما کوچولوها و مامانای عزیزتون مبارک.   ...
23 اسفند 1390