آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

سلام سلام سلام 90.12.9

  سلام دخمل گلم خوبی بالاخره بعد تقریبا نزدیک به یک ماه دوباره فرصتی شد که بیام به وبلاگت یه سرکی بشکم به خدا خیلی دلم واسه وبلاگت تنگ شده بود ولی یه سری مسائل مثل خرابی کامیپوتر و مهمونیها و رفتن به شمال و سر آخر مریضی مامانی باعث شد که نتونم واست بنویسم ؛ تو این مدت هم خیلی اتفاقهای خاصی نیفتاد و مهمترینش خرید ماشین مون بود که بعد شش ماه بالاخره راحت شدیم شاید اونی که میخواستیم نبود ولی به قول مامان بزرگی ماشین باشه آدم رو این ور و اونور ببره آخه تو این مدت خیلی بهمون سخت گذشت ؛ اتفاق بعدی هم که خیلی خوشایند بود قبولی بابایی جون تو استخدامی بانک سامان بود که از بعد عید میره سرکار جدیدش و هم اون و هم من خیلی خوشحالیم ؛ راستی گلم آخ...
11 اسفند 1390

90.11.18

سلام گلم ؛ امروز دویستمین سالروز تولد چارلز دیکنز نویسنده مشهور انگلیسیه که مامان جون خیلی از کتابهاو آثارش خوشش میومد مخصوصا کتاب آرزوهای بزرگ که عاشق فیلمش هم هستم امیدوارم شما هم که بزرگ شدی علاقه به خوندن کتاب های رمان داشته باشی و بتونی این کتابها رو بخونی .......... امروز صبح که چه عرض کنم تقریبا نزدیکای ظهر با زنگ تلفن دختر خاله سمیه از خواب بیدار شدیم و چه خوب که زنگ زد وگرنه تا ساعت 1 میخوابیدیم ؛ هواخیلی خوب بود سرد بود ولی آفتابی بنابراین تصمیم گرفتم که ببرمت بیرون ؛ سریع آماده شدیم و رفتیم هفت حوض از دم در ماشین گرفتم چون سختم بود بغلت کنم و راننده تقریبا تا جایی که میخواستیم بردمون . تا از ماشین پیاده شدی ...
18 بهمن 1390

90.11.16

امروز رو با یک استرس عجیبی از خواب بیدار شدم نمیدونم مامان جونی اگه امروز بابایی جون مرحله آخر استخدامی بانک سامان رو تموم کنه از خوشحالی چیکار کنم ولی خوب فقط فعلا میشه که براش دعا کنیم از صبح که از خواب بیدار شدی اصلا مامان رو اذیت نکردی و دخمل خوبی بودی و تقریبا سرت به کارهای خودت گرم بود و مامان هم که حوصله ش سر رفته بود شروع کرد با کامواهای اضافه یی که داشتیم برای عروسک خوشگلت یه یکسره بندی بافت ولی فقط جلو لباس رو چون دیگه حسش نبود ان شالله بقیه فردا ؛ شما هم که عشق نقاشی ، شروع کردی به نقاشی و تا یکی دو ساعت بی خیال مامان شدی : مامان قربون این ادا و اصول ؛ دیگه دارم دیوونه میشم از دست این دخملی عاششششششقت...
16 بهمن 1390

90.11.15

عکسهای دخمل گلم تو اولین روز هفته : دخملی میخوای همه عروسکا رو باهم بخوابونی آخه مگه میشه مامان جونی؟ آنا :حالا دیدی شد مامان جون . ا لهی قربون ژستت بره مامان. همش داری کارای خطرناک میکنی و مامان کلی ناراحت میشه ؛ امروز هر چی تلاش کردم بعدازظهر بخوابی نشد و تا شب بیدار بودی و کلی اذیت کردی , بابایی جون که اومد هم اونو اذیت کردی و نمیذاشتی یه فیلم درست حسابی نگاه کنیم راستی مامانی بابایی امروز با خبرهای خوبی اومده حالا ان شالله دعا کن تا روزهای آینده که موفقیتش 100% بشه و یه جشن سه نفره بگیریم . ...
16 بهمن 1390

جمعه 90.11.14

از اونجایی که دیشب دیر خوابیدیم همگی تا ساعت 11 خواب بودیم و بعد خوردن ناهار تصمیم گرفتیم جایی بریم و از اونجایی که ما خانمها عشق  خریدیم رای این بود که بریم مرکز خرید یا جایی شبیه اون و آقایون هم که طبق معمول به قول خودشون واسه ایجاد تفاهم و مهربانی همیشه موافق هستن چاره ایی نداشتن جز قبول پیشنهاد ما ؛ اول من و سپیده جون رفتیم پاساژ نبوت تا از نمایندگی اوریف لیم خرید کنیم که صاحب مغازه با وجود هماهنگی های قبلی بدقولی کرده بود و نیومده بود ؛ بعدش هم به پیشنهاد مامان جونی رفتیم مرکز خرید ونک که نگو نپرس ؛ چقدر شلوغ بود پارکینگ جا نداشت و تا چند کیلومتر اطرافش جای پارک نبود منصرف شدیم و رفتیم مرکز خرید اندیشه و اونجا هم نمایندگی اوریف ...
16 بهمن 1390

90.11.13

سلام گلم؛ امروز پنجشنبه ست و دیشب حدود ساعت ٩ شب بود که سپیده جون و داریوش اومدن و البته با ماشینشون تا ما رو سورپرایز کنن و خیلی خوشحال شدم و از اونجایی که صبح با سپیده  جون میخواستم برم لایکو از شب قبل ناهار درست کردم تا صبح خیالم راحت باشه ؛ صبح ساعت ١١:٣٠ بود که رفتیم بیرون و شما پیش بابایی جون و داریوش موندی تازگیهای خیلی با پسرخاله داریوش دوست شدی و کلی تحویلش میگیری و از سرو کولش بالا میری همش بهش میگی دایوش دایوش الهی قربون این صدا کردنت برم که خیلی بامزه ست و داریوش جون خیلی خوشش میاد . لایکو خیلی شلوغه و آدم کلافه میشه ولی سپیده جون میخواست واسه نی نی کوچولوی آینده ش سرویس خواب بخره و الان که حراجه بهترین فرص...
15 بهمن 1390

90.11.11

        سلام دخملی ؛ امروز تقریبا وسطهای بهمن ماه و ما شاهد یه برف خیلی کوچولو با بارون سرمای شدید شدیم که خیلی قشنگتر میشد که برف میبارید ؛‌ولی خوب نشد که بشه. دیروز هم هوا خیلی سرد بود ولی یکدفعه شما هوس کردی بریم بیرون و هی گفتی بیرون بیرون منم دلم سوخت و احساس کردم که دلت گرفته بس که تو محیط خونه بودی و دیگه داره حالت از اسباب بازی ها و شاید من بهم میخوره تصمیم گرفتم ببرمت بیرون ؛ لباسات رو بدون دردسر پوشیدی و شال کلاه و دستکش و آماده رفتن به بیرون ؛ البته ناگفته نمونه که شما جدیدا خیلی راحت و بی دردسر لباس میپوشی و دیگه مامان جونی رو اذیت نمیکنی ؛ خوب معلومه دخملی بزرگ شده و دیگه یه خانم به تم...
11 بهمن 1390