آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

90.12.22

سلام مامان جونی ؛ امروز کار خاصی نداشتیم و بهتر دیدم که بیشتر به کارهای خونه برسم شستن لباسها ؛ رو تختی و .... حداقل واسه عید ظاهر خونه تمیز باشه حوصله ریختن کمد و جابجایی وسایل رو ندارم به قول بابایی جون دیگه دو و سه ماه دیگه اینجا هستیم و موقع اسباب کشی یه بار دیگه باید جابجا کنی و از طرفی ما که عید خونه نیستیم و کسی نمیخواد بیاد و من خودم رو اینطوری قانع کردم ؛ ناهار هم باهم پوره خوردیم که شما خیلی دوسش داری بعد ناهار  هم برات حلوا درست کردم  بعد خوردنش دندونات رو نشون دادی و گفتی مسواک ؛ نمیدونم چرا یهو یاد مسواکت افتادی و خواستی مسواک بزنی خوب خیلی خوبه ، از فرصت استفاده کردم و با خمیر دندون البته به مقدار خیلی کم واست مسواک ...
23 اسفند 1390

90.12.20

سلام دخملی ؛ امروز شنبه ست و صبح ساعت ٩:٣٠ از خواب بیدار شدم و بعد چند دقیقه دیدم که دخمل خوشگلم هم بیدار شده ساعت ١١ بود که مامان محیا جون زنگ زد تا بریم بیرون و ماهم آماده شدیم برای رفتن میخواستم کالسکه بیارم ولی چون مامان محیا نیاورد منهم بیخیال شدم ولی چشمت روز بد نبینه از دم در تا رسالت همینطور گریه کردی و گفتی بغل ؛ اینقدر هم نامهربون هستی هر چی گفتم مامانی کمرش در میگیره اصلا توجه نکردی و همچنان به گریه که چه عرض کنم داد و گریه بهتره ادامه دادی .خلاصه امروز همش مامان رو اذیت کردی و تا هفت حوض اصلا نفهمیدیم چه جوری اومدیم فقط تونستم یه جوراب برات بخرم ؛ خدا به خیر کنه با این کمر درد چه بلایی سرم میخواد بیاد. مرکز خرید پان...
21 اسفند 1390

یه مسافرت کوچولو

چهارشنبه تصمیم گرفتیم بریم فیروزکوه و از اونجایی که کار خاصی نداشتیم بابایی هم موافق بود صبح پنجشنبه ساعت 11 به سمت فیروزکوه حرکت کردیم و وای از جاده دماوند که همیشه خدا شلوغه . هوا خیلی خوب بود شما هم مثل یه دخمل خوب بعد کمی بازی و شیرین زبونی تا خونه سپیده جون خواب بودی وقتی که رسیدیم با دیدنشون خیلی خوشحال شدی . غروب با داریوش و سپیده و بابایی رفتیم مغازه شون ؛ شبها خیلی خیلی سرد میشد طوری که سرما تا مغز استخوان ادم نفوذ میکرد ، شما پیش بابایی جون موندی و من رفتم دفتر دختر خاله سمیه اینا تا ببینمشون اونا هم دارن کارهای بیمه شون رو انجام میدن که برن برای همیشه رشت زندگی کنن خوش به حالشون امیدوارم که کاراشون زود جور شه . ش...
20 اسفند 1390

عکسهای یه دخمل شیطون که مامان دیگه از دستش نمیدونه چیکار کنه ؟

این از صبح که بخاطر اشتباهی زنگ زدن پستچی طبق معمول ( همیشه زنگ در ما رو با بغلی اشتباهی میزنن نمیدونم حتی خودشون و فامیلاشون هم همین اشتباه رو میکنن آخه یکی نیست بگه بعد 6 ماه یعنی هنوز نمیدونن کدوم سمت میشینن )شما گیر دادی که با آیفون صحبت کنی . بعدازظهر هم که رفتی رو تختت و شروع کردی به ورج و ورجه و همش میخواستی از اون بالا بیای پایین و مامان هم از ترس داشت سکته میکرد و شما از این کار لذت میبردی. اون پشت چه خبر اونوقت ؟ الان هم که دارم مینویسم برات ساعت 7:16 دقیقه ست و شما بعد کلی شیطنت با خوردن شیر خوابیدی وای خدا به دادمون برسه حالا که خوابیدی شب چی میخواد بشه .................
17 اسفند 1390

روز درختکاری

سلام مامانی جونم ؛ خوبی دخمل خوشگلم امروز دیگه در نیمه راه رسیدن به بهار هستیم امروز روز درخت کاریه هم هست که البته هیچ سالی نشد که یه درخت بکاریم و فقط یادی ازش میکنیم ولی انشالله بشه که حتی شده یه درخت تو حیاط خونه هر کی حیاط اختصاصی داره کاشته بشه البته ما تو خونه شمالمون باغچه داشتیم و درخت گیلاس و انجیر و سیب و کلی گل توش بود که اونم به لطف بابایی بزرگ از بین رفت و جاش یه پارکینگ بنا شد ولی بهر حال حالا که تو آپارتمان زندگی میکنیم قدر حیاط و باغچه و درخت و گل رو میدونیم .همیشه هم آرزو میکنم اگه در آینده خواستیم خونه دار بشیم یه خونه ویلایی داشته باشیم با یه حیاط فسقلی که حداقل یه درخت بید مجنون توش باشه آخه من بید مجنون رو خیلی دوست د...
16 اسفند 1390

90.12.14

سلام ماهکم ؛ صبح زود بیدار شدم فکر کنم ساعت ٨ بود خوابم نبرد و رفتم سراغ پارچه ایی که دیروز با بابایی جون رفتیم و از هفت حوض برات خریدم،  خیلی قشنگه تصمیم گرفتم یه پالتو برات با الگوهایی که مامانی داده بدوزم البته خدا به خیر کنه امیدوارم قشنگ و درست حسابی شه . با صدای کاغذهای الگو بیدار شدی و با تعجب من و وسایل رو نگاه کردی عاشق قیافه ای هستم که صبح از خواب بیدار میشی حالا فکر کنم توش تعجب هم باشه میمیرم برات عشقم ،‌مثل گربه های ناز ملوس خودت رو کشیدی و یه نگاه عشوه گرانه کردی و دوباره خواستی مثلا الکی بخوابی ولی وقتی نازت کردم و صدات کردم خندیدی و بلند شدی اومدی رو پارچه ی پهن شده راه رفتی که یهو سوزن رفت تو پات ، نمیدونی چق...
14 اسفند 1390

90.12.12

دخمل خوشگلم سلام ؛ امروز صبح پسر خاله داریوش و سپیده جون اومدن خونه ما تا با اونا بریم باغ واسه خرید ؛ دوست داشتم بابایی جونم بیاد ولی بخاطر شما که خسته میشی و میترسم یه وقت تو این هوای گول زننده مریض بشی نبردمت و چه خوب که نبردمت چون از ساعت 10:30 تا 4 بیرون بودیم و دیگه حال و رمق نداشتم که اومدیم خونه ؛ بعد خوردن ناهار که بابایی لطف کردو از بیرون تهیه کرد و یه استراحت کوچولو دوباره ساعت 6 رفتیم بیرون تا سپیده جون اینا به خریدهاشون برسن . شما هم که انگار از ما خسته تر بودی همش تو ماشین خواب بودی . وقتی رسیدیم خونه ساعت 10 شب بود و دیگه حالی نداشتم مامانی جون بعد یه شام مختصر که شد ساعت 12 خوابیدیم و تا صبح هیچی نفهمیدم . ...
13 اسفند 1390

90.12.13

سلام مامانی جونم ؛ امروز صبح سپیده جون اینا رفتن و بعد رفتنشون من دوباره خوابیدم تا ساعت 9:30 که دیگه خوابم نبرد ولی شما همچنان در خواب ناز بودی هوا سرد و آفتابی بود یه هوای خوشگل تصمیم گرفتم امروز ببرمت بیرون , دیگه ساعت نزدیک یازده بود که تصمیم گرفتم بیدارت کنم وقتی صدات کردم و چشاتو باز کردی یهو احساس کردم دلم خیلی برات تنگ شده بود بوسیدمت و بغلت کردم و گفتی مامان صحبت ، جدیدا همش بهم میگی مامان بیا باهم صحبت کنیم و عروسکت رو میاری و سه تایی باهم حرف میزنیم عاشق اینکارت هستم اگر چه بعضی اوقات تکراری میشه ؛ بعد خوردن صبحونه دوباره روز از نو روزی ازنو dvdعمو پورنگ رو گذاشتم و تقریبا سه بار از اول تا آخرش رو نگاه کردیم عاشق این فیلم ...
13 اسفند 1390

90.12.10

کم کم داریم به بهار زیبا نزدیک میشیم اینروزا مامان حالش خوب نیست و اصلا حوصله تمیز کاری و خرید رو نداره خدا کنه تا هفته دیگه حداقل بهتر شم و بتونم خونه تکونی کنم ؛ از طرفی هم میترسم نزدیک عید شما هم مریض شی ولی بهر حال هر چی خدا خواست امروز صبح بابایی جون رفت به کارهای بانکیش برسه و من و شما هم در خواب ناز که دیدیم بابایی جون بایه نون تازه از راه رسید و کلی ذوق کردیم و صبحونه درست حسابی نوش جون کردیم طبق قرار قبلی میخواستیم بریم فیروزکوه ولی بخاطر حال من قرار شد سپیده جون اینا بیان ؛ غروب هم میریم فروشگاه پوریا نزدیک خونه که سیسمونیت رو خرید کرده بودیم چون قول داده چیزای خوشگل بیاره ؛ تابعد عشقم ........................... ...
11 اسفند 1390